جعفرصادق پیران کیست؟
ایده مدیر آینده شاید از بیست و چند سال پیش که رشته ریاضی فیزیک را تنها بخاطر مهندسی کامپیوتر انتخاب کردم؛ شروع شده است. چون به این معتقدم؛ تمامی سالهایی که زندگی یک کارآفرین را میسازد؛ نباید فقط در چند سال اخیر جستجو کرد. فلسفه وجودی که آن زمان از من کسی میپرسید نهایتا به یک برنامهنویس حرفهای تبدیل شدن بود.
اما بعد از چندین سال به چیزی رسیدم که در ادامه آن را براتون بازگو میکنم. شاید آن زمان اولین کاری که خیلی دوست داشتم بهش برسم؛ انتخاب رشتهای بود که سریعتر مرا به درآمد برساند. چون خانواده ما به واسطه بیماری پدرم روز به روز اوضاع مالیش کلا بد و بدتر میشد. تو همین رویایی که تو سرم همیشه غوطهور بود، غرق بودم.
اما یک روز که از سرکار برمیگشتم، دیدم اتفاقی که نباید میافتاد، افتاده است. یعنی در حقیقت در یک چشم بهم زدن چندین سال بزرگ شدم . مسئولیت تمام زندگی خواهرهام، برادرم و مادرم را باید به گردن میکشیدم. ولی بعد از این اتفاق ناخوشایند و از دست دادن پدرم احساس سنگینی روی شانههایم مرا به حرکتی وا میداشت که انگار یک فرد دیگری متولد شده است.
عصر طلایی زندگیم که با کامپیوتر تلفیق شده بود.
نرمافزار و تحصیل در رشته کامپیوتر تنها دلخوشیام بود؛ که هر روز تلاش میکردم؛ خیلی عالی بهش مسلط بشوم. یادش بخیر سیستم عامل dos با سیصد و بیست و دو فرمان comand prompt چیزی بود که میتونستی بهش دسترسی داشته باشی. حالا خیلی دلچسب بود و اینها قبل دانشگاه شروع شده بود با اینکه کامپیوتر نداشتیم و مجبور بودیم به آموزشگاه کامپیوتر بریم و چند ساعتی کار کنیم. فرمانها را تستش کنیم.
تو بیسیک هم اولین بار از پرجم سه رنگ و گیمهای کوچیک شروع کردم تا ببینم کدام زبان برنامهنویسی، قابلیتهای اجرایی بیشتری نسبت به بقیه دارد. علاوه بر تامین زندگی خانوادهام باید کتابهای زیادی را خریداری میکردم. مطالعه میکردم تا زمان دانشگاه هم موفق نشدم کامپیوتر بخرم. چون در همان حین توربو پاسکال را خوب بلد بودم؛ شروع کردم به آموزش آن به بچههای هنرستان و کار دانش تو آموزشگاه تدریس میکردم. اولین برنامه هم که با سی پلاس پلاس نوشتم یک برنامه گرافیکی واسه کتابخانه با دیتابیس فاکسپرو بود.
وارد آموزش در رشتههای مختلف کامپیوتر شدم.
در همان حین هم به واسطه یکی از دوستان در مدرسه غیرانتفاعی هم شروع به تدریس کردم، در حین تحصیل این اتفاق افتاد با چند تا آموزشگاه همکاری میکردم. باورتان نمیشه که از صبح ساعت ۷ تا نزدیکیهای ۱۰، ۱۱ شب تدریس میکردم. تا اینکه توی مدرسه که حقالتدریس بودم گفتن که باید چند رسانهای و گرافیک هم تدریس کنی. شب و روزم خواندن مقاله، کتاب، راهنمای نرمافزار شده بود.
بدون اینکه خودم با خبر بشوم، در مسیر آموزشی چیزی که اصلا دوستش نداشتم قرار گرفته بودم. در همان زمان وبلاگ تازه تو ایران راهاندازی شده بود؛ تفننی شروع به نوشتن کردم، آرام آرام شروع به نوشتن کتاب آموزش ماکرومدیا فلش کردم.(هیچ وقت چاپ نشد.) چون جذابیت خیلی بیشتری برایم داشت. در کنار گرافیک با اکشن اسکریپت میتوانستی سیدیهای آموزشی طراحی و سریع به فروش برسانید.
با آمدن ویژوال استودیو و ویندوز لذت بیشتری از کار کردن و کشف دنیای دیجیتال میبردم. سیدیهای MSDN تنها منبعی بود که راجع به DLLها و توابع میتوانستید پیدا کنید. اینترنت هم چندان سرعت مناتسبی نداشت. خلاصه با هزار تا پرس و جو سیدیهاش رو تهیه میکردم. اولین برنامه من برای یک مطب دندانپزشکی هم کاری بود که خیلی هم بهش افتخار میکردم. باعث شد از این به بعد به فکر وارد شدن به بیزینس بشوم.
آموزش را آن موقع فقط به خاطر تامین هزینههای زندگیم، انجام میدادم. البته سوپرمارکت هم آرام آرام برای چند سال داشتم؛ مجبور نشم که دستم رو جلوی دیگران باز کنم. خلاصه اینها اولین جرقههای راهاندازی کسب و کار شخصی بود. نکته جالبش این بود که برنامهنویس نمیتواند مدیر فروش خوبی باشد. چرا که خیلی به برنامههایی که مینوشتم؛ اهمیت نمیدادند و ما را بیشتر از این تحویل نمیگرفتند.
عصر فروش در این بخش از زندگیم معنا پیدا کرد.
برایان تریسی با کتاب قورباغه را قورت بده، اولین کتابی بود که در زمینه مدیریت زمان خوندم. آن موقع آقای علیرضا آزمندیان تازه تو ایران تکنولوژی فکر را آموزش میداد. انگار دنیای تازهای را کشف کرده بودم که حاضر نبودم یک لحظه کتابهای فروش، بازاریابی، حسابداری و اقتصادی را زمین بگذارم. تا اینکه وارد رشته مدیریت بازرگانی برای یافتن راهی برای فروش چیزهایی که کد میزدم پیدا کنم.
این رشته دومی بود که از انتخابش خیلی خیلی راضی هستم. چون من در کارهای گرافیکی، چاپ، مارک، طراحی سایت، حسابداری، برنامهنویسی، فروشندگی، بازاریابی و بازاریابی اینترنتی فعالیت کرده بودم. احساس بدی به هم دست میداد که همهاش این شاخه و آن شاخه میپرم و تمرکز نداشتم. تا حدود یکسال کاملا سردرگم بودم، از کارهایی که شاید آرزوی خیلی از افراد بود؛ از ادامه دادنش ناراضی بودم.
چند پتانسیلی مفهومی که هیچی در موردش نمیدانستم.
تا اینکه یک موضوعی را برای تحقیق انتخاب نمودم، که فقط و فقط در مورد خودم بود. من دنبال نقاط ضعف و قوت در وجود خودم، بودم که ببینم کجای کارم اشتباه هست. تا اینکه بعد از بررسیهای زیاد، مطالعه کتابهای مختلف به مفهومی بنام چند پتانسیلی که افرادی با این خصوصیات و ویژگیها باید دنبال کسب و کارهایی باشند که همزمان چند تا کار را با هم انجام بدهند؛ شاید این از نظر خیلیها درست نباشد.
حالا حداقل بیشتر توانمندیهای فردی همراه با نقاط ضعفم را میشناختم؛ که قبلا اصلا بهش فکر نکرده بودم. نکته بعدی من هر چقدر هم پیشرفت میکردم؛ احساس خوشبختی نمیکردم. این هم تنها با یک ترفند توانستم حلش بکنم. به جای دیدن چیزهایی که ندارم باید نیمه پر لیوان را میدیدم و آن را با افرادی که ندارند مقایسه میکردم. به تدریج احساس خوشبختی در من شکل گرفت که خیلی از چیزی که به دست میآوردم لذت میبردم.
اما گام بعدی متوقف نشدن در یک مرحله و ادامه دادن بود. چون تعریف موفقیت از نگاه هر کسی نسبی بود؛ هر کسی تعریف خودش را داشت. دنیا را در این مرحله بهتر از گذشته شناختم؛ ارزیابی که نباید به نسبت توانمندیهای دیگران بلکه نسبت به توانمندیهای خودت نسبت به گذشته خودت سنجیده شود. تا حدی در زندگی خودم حس موفقیت میکردم البته کار راحتی نبود باید همیشه تمرین میکردی که بهش مسلط بشوید. از آن به بعد نگاهم به خودم و استعدادهایم، قابلیتهایم به حدی تغییر کرد که حس موفقیت را هم یافتم.
اما اینجا کار تمام نمیشود؛ شما نیاز به تداوم راهت داری و اگر سه تا شش ماه بیشتر در هر مرحله بایستید باز هم در یک تلهای خواهید افتاد که انگار دیگر نباید تلاش کنید، قلههای جدیدی را فتح کنید. حتما این را از جیم ران شنیدید که درآمد شما معدل ۵ نفر دوست اصلی شما هست که همیشه با هم در رفت و آمد هستید. شروع به بررسی این موضوع بدون رد آن کردم. پنج نفر از دوستان را که همیشه با آنها در ارتباط بودم؛ را یافتم و درآمدشان را که بررسی کردم من از همه آنها درآمد بیشتری داشتم.
نقطه هطف در همین مرحله را که یافتم؛ به دنبال دوستان جدیدی رفتم که درآمدشان نسبت به من بالاتر بود. آره تازه فهمیدم که برای افزایش درآمدم چیکار باید بکنم که تاثیر خوبی روی من داشته باشد. البته میانگین درآمد ۵ نفر از دوستان واقعیتان را باید در نظر بگیرید. ولی ارتباط با دوستان قبلی هم کاملا داشتم، ولی بیشتر به دنبال کسانی دور و برم بودم که حس رقابت را در من ایجاد کنند. این هم نکتهای بود که یکسال از زندگیم را به آن اختصاص دادم که اشتباهی صورت نگیرد.
مهمترین دستاوردی که تا به حال از زندگی علمی و تجربی کسب کردم.
تا اینجا به چهار نکته مهم رسیدیم؛
- اولی این بود که تا پتانسیلهای خودت را شناسایی نکردید(استعداد، علاقه، تمایل)، هیچ مسیری را در پیش نگیرید.(خودمحوری)
- دومی این بود که معیارهای خوشبختی را در شرایط حال بسنجی و در خودت پیداش کنی، کدام کسب و کار باعث افزایش رضایت درونی شما میشود.(حس خوشبختی)
- دنبال شغل، کسب و کاری بگرد که شرایط یک و دو را برایتان به همراه دارد. (تطابق با مسیر موفقیت)
- از چه کسانی تاثیر میپذیرید و بر چه کسانی تاثیر میگذارید.(اثر محوری)
اثرمحوری تنها چیزی است که بیشتر از همیشه به دنبالش همستم.
فروردین ماه ۱۳۹۷ بهترین تصمیم زندگیم را برای اثر محوری شروع کردم . تا اسفند ماه فقط روی این موضوع که بهترین روش انتقال تجربیاتمان در حوزه دیجیتال مارکتینگ را به دیگران بیابیم؛ تمرکز کردیم. تا اینکه این فیلد هم به مجموعه فعالیتهای قبلیمان اضافه شد که در همان شروع حس بسیار بسیارخوبی را برای مبارزه با مشکلات و ناامیدیها در ما ایجاد کرد.
از همان ابتدا در آموزش به چند تا نکته مهم که خودم شاید سالها طول کشیده، به آن برسم، شروع میکنم. به هیچ عنوان مارکتینگ را فقط علم نمیدانم؛ بلکه هنری میدانم که همراه با خلاقیت است. یعنی شما با تاکتیکهای مختلف نمیتوانید اهداف فروش خودتان را در بستر دیجیتال ایجاد کنید. یعنی باید از ۳ مرحله زیر گذر کنید:
- شناخت کافی از مولفههای بازار هدفتان داشته باشید.
- رسیدن به یک بینشی که حاصل جمع شناختهای شما از هر مولفه هست.
- راهحلهایی متمایز در افزایش تعامل با مشتریان بیابید.
کل خدمات ما چه در آموزش کسب و کار، مدیریت، بازاریابی و بازاریابی اینترنتی در نهایت به یک نقطهای ختم خواهد که نسخه جدیدی از خودتان را به عرصه ظهور که همان مدیر آیندهنگر و بینشمحور هست، ارتقا دهید. اگر فکر میکنید شما هم چند پتانسیلی هستید حتما به جمع مدیران آینده بپیوندید.